بنام خالق عشق و محبت
((حکایت))
می خواهمت به ساده ترین بهانه در سکوت صدا روشنی خوابهایت حکایت ویرانی من است
چه نجیب نجوا می کنم تو را میان رنگ و دل تنگی خطی نوشتنی هیچ و ابرکی سیاه تمام شب
بارید و فصل کاغذ دوست داشتن مرا آب برد راست می گفتی همیشه می توان در تنهایی مرد
غرور یک حس آشفته را تجربه کرد آنقدر هم ساده نبود آخرین کلام رفتن در جاده ی خالی
و پشت سر گذاشتن غوغای باد و تو حکایت مهربانی خدا را برایم زمزمه کردی
(( خواب دیدی خیر...))
صبر من دیگه تمومی نداره می خوای بیا می خوای نیا این دلم دل نگرونی نداره می خوای
بیا می خوای نیا حالا من مثل خودت سنگ آهنین شدم برای ترانه رفتن تو فکر نکنی غمین
شدم پس برو تو بی خیال اینو بدون غم ندارم برای مردن احساس دروغت دیگه ماتم ندارم
حالا دیگه کسی نیست برات غم دل بخوره دیگه نیست ساده دلی گول تو غافل بخوره دیگه
برو تا ببینمت این دفعه با چه می تازی؟ برای کدوم عروسک داری چاهی می سازی؟ می دونم
که یه روز می یایی التماسم بکنی مست و مدهوش مثل بارون مثل یاسم بکنی اما این دیگه تو
خوابه که واست دل بسوزونم برای دیدن چشمانت هفت کفن بپوسونم
((مهتاب))